باز من
باز این خلوت سرد
باز شانه های من و آوارِ یک کوه...درد...
باز تنهاییُ ذهن من
که پرسه میزند در حریم تو...
خواسته و ناخواسته... چون ماه در مسلخ کره ی خاکی
و چشمانی خیس...از خون شقایق
که مانده اند مات به راه...در انتظار آشنا
خزان زده قلبم را... یارای زمستانش نیست
انگار...دلش بهار میخواهد...اما چه سود؟
که حکمتِ عشق...فقط فاصله بود...
ماهِ من
در کسوفِ تو
فریادِ شعر من...سکوت شد...بغض شد ...اشک شد...
وزین رگبار نبودنت
رهسپار سیاهی میشود
نیمه جان شمع وجود من
و به پایان میرسم من...
در خلوتی سرد... و در آوار یک کوه ...درد...